ساعت پنج ونیم صبح؛ در تاریکی با چراغ قوه ای کهنه در لابلای زباله ها چیزی را جستجو میکرد.
نزدیک شدم: مادر چیزی گم کرده ای!
جواب داد: نه مادر!
در ادامه گفت:
من ۵۰ سال دارم، نان آوری نداریم، بچه های یتیمی دارم، ضایعات جمع میکنم!
ساعت چند کارت را آغاز میکنی:
از ساعت ۱۲ و یک نیمه شب شروع میکنم تا صبح!
این مردم گرسنه، از فقر شرم ندارند، از چشمان سیری که آنها را با دیده تحقیر مینگرد شرم دارند.
زنانگی به زنجیر نان بسته شده ای است، که شب را همچون عبا دور خود میپیچد و در حاشیه حاشیه ها به دنبال کرامت باقیمانده خویش است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر