روی در سلول، قلب!
روی چرت راهرو قلب!
روی صندلی
روی دمپایی
روی طناب قلب!
اما سر جای خودش
دیگر خبری نیست.
هم آنجا اما
دهانی جسم می گیرد از بقایای یاد
نامی تکان تکان می خورد در حافظه ی زبان
تکانه وزن می گیرد
سرودی سربلند می کند
رگ می گستراند در تخیل بال
و هدف می گیرد خاموشی مشکوک ابرها را.
هم آنجا که زیبایی به لکنت می افتد
و در درخشش آخرین لبخند
دستی لو می رود در بهت
شتابی لرزان ترش می کند
و از قفسه های اضمحلال
با ستون های استخوانی ترس
سنگی با نام خدا قی می شود در قلیان مرگ!
در برابر پرپرهای زبان
با این همه چه باک
از وزنه ی شب
که جا به جا می شود در خاموشی؟
که توازن آسمان ها و زمین به دل بند است!
که حواسِ صندلی پرت است
به چپ سوهای سپیده؛
آنجا که در شمارش معکوس شعر
ستاره ای بی تابانه رصد می شود
و نام،
که دوباره دهان را می چرخاند
پر پر پر
منتشر می شود در پره های زمان
و عطر...!
تاریخ ما را
از روشنی،
از خون در برابر تاریکی بپرس!
تاریخ ما را
از سرخ-پنج-ه های وارونه
چپ-مشت های بی شماره
و طلوع بر فراز گردن های افراشته بپرس
که بهتان پیچیده در کپک شب را
به چشم های حقیقت
تسلیم می کنند.
تاریخ ما را از مردمکانت بپرس
مادام که قلب های منتشر شده بر خواب جهان را می جویند:
هرشب
به وقت رقص
در استغاثه ی بیداری،
هر روز
به وقت سرود
در میدانگاه گلو،
هر شبانه روز
که پَر می شویم در امتداد دهانشان
خنده
خنده
که اوج می گیریم
سرخ می شویم
می شکفیم
در خشکسالی تاریخ.
تاریخ ما را
از شرم فردا بپرس!
تاریخ ما را
از شرم فردا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر